-
داستان کوتاه دسته گل پیرمرد، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی
جمعه 10 آذرماه سال 1391 06:48
داستان کوتاه دسته گل پیرمرد ، مداد سفید، فرق عشق با ادواج، گفتگوی کودک و خدا ، استجابت دعا داستان کوتاه دسته گل پیرمرد پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از...
-
داستان کوتاه چرخه زندگی، قلب یک کرگدن، ما و خدا
جمعه 10 آذرماه سال 1391 06:31
داستان کوتاه چرخه زندگی، قلب یک کرگدن ، ما و خدا داستان کوتاه چرخه زندگی پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را...
-
داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید،مادر …، اشتباه فرشتگ
جمعه 10 آذرماه سال 1391 06:16
داستان کوتاه خرید بهشت، هوشمندانه سوال کنید، مادر … ، اشتباه فرشتگان داستان کوتاه خرید بهشت بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه...
-
داستان های کوتاه اعتماد, برداشت شخصی, همسر ایدآل, کسی را با انگش
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 06:18
داستان های کوتاه اعتماد, برداشت شخصی, همسر ایدآل, کسی را با انگشت نشانه نگیرید, حرف درست, صبور باش داستان کوتاه اعتماد تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند. خانم تلفنچی دوباره گفت : “واحد خدمات عمومی، بفرمائید.” اما جوابی نیامد و وقتی می...
-
داستان های آموزنده نوه باهوش, طمع دکتر, برنده واقعی کیست ؟, روبا
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 06:00
داستان های آموزنده نوه باهوش, طمع دکتر, برنده واقعی کیست ؟, روبان آبی داستان آموزنده نوه باهوش حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد....
-
داستان های آموزنده قهوه استاد, دسترنج مادر قالی باف, جالب کارت ک
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 05:46
داستان های آموزنده قهوه استاد, دسترنج مادر قالی باف, جالب کارت کشیدن!, سرهنگ ساندرس داستان آموزنده قهوه استاد چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده...
-
داستان کوتاه قهوه شور
جمعه 19 آبانماه سال 1391 08:22
داستان کوتاه قهوه شور اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد. آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که...
-
داستان کوتاه میوه شب یلدا
جمعه 19 آبانماه سال 1391 08:14
داستان کوتاه میوه شب یلدا شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب...
-
داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا
جمعه 19 آبانماه سال 1391 08:08
داستان کوتاه تاجر و باغ زیبا مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش...
-
داستان گل آفتابگردان
جمعه 19 آبانماه سال 1391 08:02
داستان گل آفتابگردان گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم. اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و...
-
داستانی پند آموز (حتما بخوانید)
جمعه 19 آبانماه سال 1391 07:54
داستانی پند آموز (حتما بخوانید) روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:… ۱- روزی...
-
داستان کوتاه کاستی ها زندگی
جمعه 5 آبانماه سال 1391 06:11
داستان کوتاه کاستی ها زندگی یک پیرزن چینی دوکوزه آب داشت که آنها را به دو سر چوبی که روی دوشش می گذاشت ، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویبار استفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت ، در حالی که کوزه دیگر بی عیب و سالم بود و همه آب را در خود نگه می داشت. هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها ، راه دراز...
-
داستان کوتاه بزرگترین افتخار
جمعه 5 آبانماه سال 1391 06:05
داستان کوتاه بزرگترین افتخار پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم. اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی...
-
داستان کوتاه قدرت بخشش
جمعه 5 آبانماه سال 1391 05:58
داستان کوتاه قدرت بخشش بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى...
-
داستان آموزنده از شیوانا تحمل درد عشق
جمعه 5 آبانماه سال 1391 05:53
داستان آموزنده از شیوانا تحمل درد عشق روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است. شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد… شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است ! شاگرد گفت که...
-
داستان دانه ای که سپیدار بود
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 08:26
داستان دانه ای که سپیدار بود دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم، من این جا هستم....
-
داستان کوتاه الاغ مرده
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 08:19
داستان کوتاه الاغ مرده چاک از یک مزرعهدار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعهدار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعهدار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.» چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.» مزرعهدار گفت: «نمیشه. آخه همه پول رو خرج...
-
داستان کوتاه کارمند و تکرار اشتباه
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 08:14
داستان کوتاه کارمند و تکرار اشتباه کارمندی به دفتر رئیس خود میرود و میگوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰ دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.» رئیس پاسخ می دهد: «خودم میدانم، اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ نکردی.» کارمند با حاضر پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های...
-
داستان کوتاه ثروتمندتر از بیل گیتس
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 08:05
داستان کوتاه ثروتمندتر از بیل گیتس از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر. - چه کسی؟ - سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک...
-
داستان کوتاه جایزه
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 07:59
داستان کوتاه جایزه جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور...
-
داستان کوتاه فروش سیب
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 19:10
داستان کوتاه فروش سیب در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می...
-
داستان کوتاه اهداء خون برادر
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 19:05
داستان کوتاه اهداء خون برادر سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز...
-
داستان کوتاه مورچه و عسل
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 18:58
داستان کوتاه مورچه و عسل مورچه ای در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد… هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد: ای مردم، من عسل می...
-
داستان کوتاه کلاس درس ابوریحان
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 18:51
داستان کوتاه کلاس درس ابوریحان روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد … شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت … فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به...
-
داستان آموزنده گروه ۹۹
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 18:43
داستان آموزنده گروه ۹۹ پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست . روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد . پادشاه...
-
داستان کوتاه چنگیز خان مغول و شاهین
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 09:27
داستان کوتاه چنگیز خان مغول و شاهین یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. اما با وجود تمام شور و هیجان گروه،...
-
داستان کوتاه معنای آرامش
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 09:15
داستان کوتاه معنای آرامش پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو...
-
داستان کوتاه قدرت لبخند
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 09:06
داستان کوتاه قدرت لبخند در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده...
-
داستان کوتاه نهار با خدا
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 08:59
داستان کوتاه نهار با خدا یک بچه ی کوچیک می خواست خدا رو ببینه. اون میدونست که برای دیدن خدا راه درازی در پیش داره. لوازمش رو برداشت و سفرش رو شروع کرد. کمی که رفت ,با پیرزنی روبرو شد.پیرزن توی پارک نشسته بود و به چند تا کبوتر زل زده بود.پسر کنار او نشست و کوله پشتیش رو باز کرد. تازه می خواست جرعه ای از نوشیدنی ش رو...
-
داستان کوتاه زندگی خود را تغییر دهید
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 08:51
داستان کوتاه زندگی خود را تغییر دهید وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با...